سپهرسپهر، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

برای سپهر و سوگند...................گلهای همیشه بهار زندگی ام

اولین سفر

اولين سفر ميوه باغ زندگی من و بابايی بيست و پنج روزه بودی كه  رفتيم تهران خونه دايی جون. بين راه ،شاپركم مثل فرشته ها خوابيده بودی وقتی رسيديم خونه دايی جون تو از خواب بيدار شدی و شروع كردی به گريه كردن و منو كلافه كردی و همه ميخواستن كه تو رو آروم كنن .بعد از چند لحظه خودت آروم شدی و بغل من خوابت برد .چند روز اونجا مونديم و اين مسافرت با وجود تو بهترين و دلچسب ترين مسافرتی بود كه تا حالا داشتم. ...
10 مهر 1390

اولین فرصت

پسر كوچولوی من سلام اين اولين فرصتي كه بعد از تولد تو گل قشنگم به دست آوردم تا تو وبلاگت يادداشت بنويسم . امروز تو چهل و هفت روز كه به دنيا اومدی .و دنيای من و بابايی رو قشنگ كردی . از وقتی كه تو به دنيا اومدی همه ساعات روزم با تو پر ميشه ،حتی متوجه نميشم كی روز شد و كی شب . تو انقدر دوست داشتنی هستي كه دلم ميخواد محكم به آغوش بكشمت. حالا ميخوام از روز به دنيا اومدنت برات بنويسم تا وقتی بزرگ شدی اين يادداشت و بخونی و بدونی كه اون روز چه جوری به من و تو بابايی گذشت : طبق قراری كه با خانم دكتر مردی گذاشته بوديم ،من بايد روز بيست و چهارم مرداد ميرفتم بيمارستان و بستری ميشدم ،شب قبلش يه غذای مختصری خوردم با مايعات فراوان تا فردا به مشكلی...
10 مهر 1390

پایان انتظار

پسر کوچولوی من امروز که دارم برات تو وبلاگت یادداشت میزارم رفتم داخل هفته 39. چهار شنبه که برای چکاب رفته بودم پیش خانم دکتر،بهترین زمان برای سزارین و بیست و چهارم مرداد تعیین کرد یعنی یه روز دیگه . خانم دکتر به من و بابایی گفت که وزنتم حدود سه کیلو هستش . بیست و چهارم مرداد دو روز دیگس یعنی دو شنبه پسر گلم ،جو جوی مامانی تو دو روز دیگه خونه آبکی و تنگ و تاریکو ترک میکنی و. چشمای قشنگت رو به این دنیا باز میشه . از خدای مهربون که تو رو به من و بابایی هدیه داد  میخوام که همیشه مراقبت باشه .پسرکم دوست دارم که وقتی بزرگ شدی  همیشه خوب و مهربون باشی ،میخوام جوری تربیتت کنم که خدای مهربونم از تو راضی باشه . انگ...
23 مرداد 1390

هفته 37

پسرک شیطون بلای من الان که دارم برات تو وبلاگت یادداشت بنویسم ساعت یازده و نیمه شب.من وتو الان تو هفته 37 هستیم .دو هفته دیگه تو پیش من و بابایی هستی . من و بابایی داریم واسه ورودت لحظه شماری میکنیم .امشب ساکتوآماده میکنم ،تا همه چی برای ورودت مهیا بشه .فرشته کوچولوی من:  . خیلی وقته که نتونستم به وبلاگت سر بزنم و برات بنویسم آخه دو هفته ا ی میشه که خونه خودمون نیستم .صبح ها میرم خونه عزیز جون اینا و عصرا بابایی میاد دنبالم و بر میگردیم خونه .آخه باید استراحتموبیشتر کنم .چند روز پیش حالم اصلا خوب نبود مجبور شدم به طور اورژانسی برم پیش دکتر ،فکر کنم کیسه ابم مشکل داشت که خدا رو شکر برطرف شد .اما درد ای کاذب زایمان گاهی امونمو میبر...
8 مرداد 1390

نامه ی یک مادر به دنیا

نامه ی یک مادربه دنیا ای دنیا آرزو میکنم دست جوان او را بگیری و چیزهایی را به او یاد بدهی که باید یاد بگیرد. به او یاد بده اما با ملایمت، که در مقابل هر بدی خوبیی قرار دارد و درکنارهر دشمن دوستی هست. شگفتیهای موجود در کتابها را به او یاد بده.  به اوفرصت بده تا در مورد راز ابدی پرندگان آسمان و زنبور های عسل که درزیر نور خورشید کار میکنندو گلهای باغهای سرسبز اندیشه کند. به او یاد بده که شکست خوردن شرافتمندانه تر از تقلب کردن است.به او یاد بده که  به عقاید خود ایمان داشته باشد. ای دنیا همه چیز را با ملایمت به او یاد بده اما او را نوازش نکن زیرا مرغوبیت  پولاد در برابرآتش معلوم میشود. ای دنیا این سفارش مهمی است اما ببین چه کار ...
3 تير 1390

هشت ماهگی

سپهرم سلام امروز که دارم تو وبلاگت یادداشت میزارم 26 خرداده ،روز ولادت حضرت علی (ع).و روز پدر قربونت برم که تو یه روزی مرد میشی و بعدشم پدر میشی . بابایی خونه مونده ،آخه امروز، تعطیله .کمرش بد جور درد میکنه براش دعا کن که کمرش زودی خوب بشه . پسر قشنگم دو سه روزی میشه که رفتیم تو ماه هشت . خیلی سنگین شدم بزور خودمو جابه جا میکنم ،یه کمی که راه میرم له له میزنم ،عظلات پهلوم میگیره و دیگه نمیتونم راه برم . دیروز زهره خاله جون میگفت که مثل اردک راه میرم . دیروز وقت دکتر داشتم ،دکتر صدای قلب قشنگت و پیدا کرد و گفت رشدش خوبه .یه سونو هم نوشت که از سلامتت مطمئن بشیم منو بابایی هم سریع رفتیم مرکز سونو گرافی تا که تو رو ببینیم . از تو...
26 خرداد 1390

آشنایی

سلام گنجشک کوچولو امروز تصمیم گرفتم که برات از ازدواج خودمو بابایی بگم من و بابایی سال هشتاد و شش با هم اشنا شدیم. .(البته از طریق خانواده ها )،بعدشم بابایی که تصمیم قطعی برای رفتن از ایران گرفته بود با دیدن من و اشنا شدنمون تصمیمشو عوض کرد و موندنی شد (.البته اینم بگما ،بابایی میگه هنوزم به رفتن فکر میکنم اما با خانوادم نه تنهایی.)  بعدش روز 5 ابان ماه رفتیم دفتر خانه ازدواج و با هم یکی شدیم . دوران نامزدی با همه بدی و خوبیش تموم شد و بالاخره روز 24 اردیبهشت سال هشتاد و هفت جشن عروسی گرفتیمو و رفتیم زیر یه سقف . بابایی از همون اوایل ازدواج دلش بچه میخواست .امامن نه . چون من دانشجو بودم و برام سخت بود که بخوام به این زودی بچ...
7 خرداد 1390

تولد

سپهر گلم سلام چند وقتی میشه که به وبلاگت سر نزدم و چیزی ننوشتم .آخه نتمون قطع بود . عوضش امروز اومدم تا کلی برات بنویسم. اول اینکه بیست و چهارم اردیبهشت سومین سالگرد ازدواج من و بابایی بود و اینکه من و تو شش ماهگی رو تموم کردیم . بیست و پنجم اردیبهشت هم تولد سی سالگی بابایی بود وبازم اینکه  من و تو رفتیم داخل هفت ماهگی.هوراا امروزم اول خرداد و پس فردا روز زن و روز مادر .فردای اون روز هم تولد مامانت .پسر قشنگم میبینی این  روزا چه قدر قشنگن و همه اتفاقای خوب باهم میافتن . فرشته کوچولوی من ،همه آدما یه روزی بدنیا میان .اون روز روز تولودشون میشه که هر سال تو اون روز جشن میگیرن و شادن آخه اون روز یه روز منحصر بفرد ب...
1 خرداد 1390

پسرم سپهر

سلام کوچولوی قشنگم: دیروز روز طبیعت بود .اما ما بخاطر شرایط عمه مریم نمی خواستیم بریم بیرون ٬آخه عمه مریم یه نی نی کوچولو تو دلش داره که تا دو روز دیگه به دنیا میاد .واسه همین براش سخته  که بخواد زیاد بیرون بمونه٬ منم که این روزا دوست ندارم زیاد بیرون برم .اما یه دفعه تصمیم گرفتیم که بریم بیرون تا سبزه عید و گره بزنیم و تو اب بندازیم همچنین نحسی سیزدهو دفع کنیم٬اینجوری شد که رفتیم بیرون ٬ ولی زود برگشتیم.سبزه گره زدیم و من اروز کردم که تو همیشه سالم باشی و این روزا زود تموم بشه تا بتونم تو رو بغلم بگیرم . پسر گلم بلاخره منو بابایی تصمیم گرفتیم که اسمت و بزاریم سپهر. آخه بابایی از اسم سپهر خیلی خوشش میاد. میگه از زمان مجردیش ...
1 خرداد 1390