من اومدم با خبرای خوب
سلام شکوفه بهاری من
گل قشنگم روزایی که پشت سر گذاشتیم خیلی روزای خوبی بود که فکر نکنم هیچ وقت از یادم بره.واسه اینکه من یه مادرم.
جمعه، بیست و سوم تیر ماه ،خونه عمه مریم بودیم که تو یه دفعه شروع کردی به راه رفتن
دو سه قدم بیشتر نتونستی راه بری و خیلی زود نشستی اما اون لحظه یکی از بهترین لحظه های زندگیم شد.نمیدونی وقتی با چه ذوقی شروع به راه رفتن کردی چه جوری وجودمو غرق لذت کردی .اخی چه حس قشنگیه این حس مادری.
حالا راه رفتنت بیشتر شده و میتونی بیشتر از سه قدم بری آخ که اونوقت دلم برات پر میکشه.
دیگه کم کم داری بزرگ میشی ،داری مرد میشی .کم کم دایره کلماتت وسیع تر میشه .رگهام پر از زندگی میشه وقتی منو به اسم صدا میکنی.
کلمه اب رو راحت تلفظ میکنی همینطور به غذا میگی ام.
وقتی چشمای قشنگت چیز خوردنی میبینه سریع ملچ و ملوچ میکنی که دلم برات ضعف میره .اونوقته که سریع بغلت میکنمو یه ماچ ابدار از لپت میگیرم.
نون لواش و بربری رو خیلی دوست داری.خاروندنو یاد گرفتی تا جایت میخواره اینقدر قشنگ مشغول خاروندن میشی که نگو.
دیشب از سایه بابایی که رو دیوار افتاده بود ترسیدی و خودتو سریع تو بغلم قایم کردی.
از دستت همه چی رو جمع کردم چون هر چیز میبینی فوری میزاریش دهنت .
گلم
دوشنبه و چهار شنبه عروسی بودیم اولی عروسی پسر خاله من و دومی عروسی پسر خاله تو. توی هر دو عروسی کلی بهمون خوش گذشت .
خیلی دوستت دارم .تو منو سر شار از خوشی میکنی. بهترین ارزوام برای توست.