سپهرسپهر، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

برای سپهر و سوگند...................گلهای همیشه بهار زندگی ام

بدون عنوان

سلام جوجوهای من مامانو ببخشی  که نتونسته بیاد وبلاگتونو بروز کنه.اخه وقتی براش نمیزارید که قربون جفتتون بشم من سوگند جان الان شما یه سال داری و میتونی راه بری  کلمه هایی مثل مامان و بابا و دادا هم میگی.خودتو واسه بابایی لوس میکنی و شدیدا خوردنی میشی.بابایی جونش واست در میره. از سپهر کلی شلوغ کاری یاد گرفتی.خودتم که یه مقدار شلوغ کاری تو خونت هست. سپهر مامان . تو هم ماشاله شدی یه ساله .دیگه خوب حرف میزنی و از من و بابا دل میبری.با ابجی دیت به بکی میکنین و خونه رو میریزی بهم. تا باهاتم دعوا میکنم میگی.مامان جون عاشقتم دیونتم دوست دارم قربونت بشم.بعد هم دو تا بوس میزاری تنگش که دیگه چیزی نگم. فدای مهربونیای جفتتون بشم من...
17 شهريور 1393

بدون عنوان

سلام بر دختر و پسر شیطونم. سوگند جان مامانی ببخشید که نتونستم تو وبلاگ از وقتی که دنیا اومدی تا الان که پنج ماهه شدی چیزی بنویسم اخه شما دو تا وروجک مگه وقتیم برای من میزارید؟ولی قول میدم زودی بیام و برات از روزایی که تازه به جمع خانواده ملحق شدی و بنویسم الان شما دو تا لا لا کردین و به مامان بیچارتون رحم کردین . منم سریع اومدمو نشستم پای کامپیوتر. سپهر جان مامانی فدات شه که اینقدر خواهر کوچولوتو دوست داری و باهاش بازی میکنی .اما گاها اشکشو در میاری اما جالبش اینجاست که خودتم با سوگند گریه میکنی. گاهی وقتا میخوای مثل سوگند نی نی بشی .میری میشنی تو رورویک و صدا در میاری .عروسک میگیری دستت و باهاش بازی میکنی.منم نمیدونم به کارات بخند...
5 بهمن 1392

یک ساله شدی گلم

سلام پسر گلم دیروز به خودم قول دادم تا بیام برات از دیشب بنویسم . حالا به قولم عمل کردم . دیروز قرار بود من و بابایی و پسر گلم با هم شام بریم بیرون و جشن بگیریم .اما صبح عزیز جون زنگ زد و بعد از اینکه تولدت رو بهم تبریک گفت .بهم گفت که قراره خودش شام درست کنه و بیان تا با هم بیرون بریم .منم قبول کردم که ای شب قشنگ رو با اونا قسمت کنیم. بابایی برات یه کیک خوشگل خریده بود. افطار با عزیز جون و آقا جون و خاله زهره رفتیم بیرون. همونجا کیکتم بریدیم و چند تا عکس هم گرفتیم .چون هوا خنک بود ترسیدم سرما بخوری واسه همین یه دور شهر و گشتیم و بعدش اومدیم خونه. گل من امسال برات نتونستیم جشن مفصل بگیریم اما گل بهت میدم سال دیگه برات یه تولد جان...
5 بهمن 1392

دل نوشتهای من برای دخترم2

دختر کوچولوی من سلام به امید خدا هفته دیگه یکشنبه میرم بیمارستان تا تو به دنیا بیای خدا کنه همه چی خوب پیش بره راستش یکمی دلشوره دارم.اخه چند روز پیش که رفته بودم سونو ،خانم دکتر گفت سرت توی پهلوی منه و تو تویبدترین شکل قرار گرفتی .منم که همش به پهلوی راست میخوابم .میترسم نکنه به سرت فشار اومده باشه.مامانی برا هر دوتایمون دعا کن. من و بابایی و داداشی بیصبرانه منتظر اومدنتیم.
12 مرداد 1392

دل نوشتهای من برای دخترم 1

سلام دخملم فرشته کوچولوی من تو دقیقا بیست و نه هفته ست که مهمون دلم شدی . اومدنت انقدر ناگهانی بود که من تا مدتها باورم نمیشد که تو وجودم یه موجود کوچولویی داره رشد میکنه. اما از خدای مهربونم سپاسگذارم که یه هدیه اسمونی دیگه بهمون داد که زندگیمون شیرینتر بشه. چند وقتی بود که حالم بد میشد مخصوصا نصفه های شب که بیدار میشدم تا داداشی رو بخوابونم .فکر میکردم سرما خوردگی دارم .تا اینکه به همراه بابایی رفتم دکتر .خانم دکتر برام سونو نوشت .وقتی رو تخت خوابیدم خانم دکتر مهربون بهم گفت یه نی نی ناز و قشنگ تو راه داری که الان اندازه دونه کنجده.من داشتم شاخ در میوردم اخه اصلا قرار نبود که دوباره نی نی دار بشم .دکتر وقتی دید دارم تعجب میکنم صدای...
14 خرداد 1392

من برگشتم

سلام مامانی امروز بیست و هفتم فروردین سال نود و دو الان ساعت سه و چهل و سه دقیقه هست بابایی سرکاره شما هم در خواب ناز بعد از ظهری بلاخره تونستم بعد اینهمه وقت بیام وبلاگتو اپ کنم.اخه دل و دماغ نوشتن نداشتم.اما امروز تصمیم گرفتم سری به وبلاگت بزنم و برات بنویسم. پسرم نمیدونم تواینهمه انرژی رو از کجا میاری .از وقتی که بیدار میشی مشغول شلوغ کاری هستی تا وقتی که بخوابی.من باید همش دنبالت باشم تا خدای نا کرده بلایی سرت نیاد.یه متر قد نداری ولی اتیش میسوزونی. فرهنگ لغاتت : اب بده هم بده=غذا سدام=سلام الووو=الو عدیزم=عزیزم یفت= رفت بدیم دی دی=بریم در در ایش=شیر دن=قند جی جی =لباساتو میگی مانر=مادر جون عمه میدم ببام+ برسام عمی=عمو چایی=دایی بیا فعل...
28 فروردين 1392

تولدت مبارک گل زیبا

سپهری امروز یه ساله شدی. تولدت مبارک عزیزم پارسال درست این موقع در آغوشم مثل فرشته ها خوابیده بودی . اونروز ،درست مثل امروز سرشار بودم از لذت. حالا بزرگتر شدی و عاقلتر و باهوشتر. حالا صدای خندهات تو خونه میپیچه و من و بابایی باورمون میشه که با وجود تو چقدر خوشبختیم. حالا زمین و زیر پاهای کوچولوت به لرزه در میاری. هر بار که زمین میخوری ،زودی بلند میشی،نگاه همون میکنی و بعد میخندی دوباره قدم هاتو برمیداری. حالا منو به اسم صدا میزنی. من هر بار ذوق زده میشم. دندون بالاییتم در اومده و الان سه تا دونه مروارید داری. پارسال خدای مهربون بهترین هدیه زندگیمونو بهمون  داد و من  و. بابایی هر سال برای وجود نازنین تو این ر...
24 مرداد 1391