سپهرسپهر، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

برای سپهر و سوگند...................گلهای همیشه بهار زندگی ام

واکسن سپهرو مهمونی خونه مادر جون

1391/1/12 17:29
602 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسرم صبح قشنگ پاییزیت بخیر.پنجشنبه وقت واکسن پایان چهار ماهگی تو بود .قرار بود با بابایی بریم واکسنتو بزنیم اما بابایی نتونست بیاد برای همین من و زهره خاله تو رو بردیم برا واکسن زدن.صبح خاله اومد دنبالمون و باهم رفتیم درمانگاه.تو بغلم خوابیده بودی .خانم واکسیناتور بهم گفت بیدارش کن .من هر کاری کردم بیدار نشدی .قطره فلج اطفال رو خوردی و بیدار شدی بعد نوبت واکسن بود .واکسن و که زدن دادت رفت هوا خیلی گریه کردی منم فوری بغلت کردم و آروم شدی .دوباره خوبت برد.از اونجا رفتیم خونه عزیز جون اینا.وقتی درد پات شروع میشد حسابی گریه میکردی .زود بغلم میگرفتمت ودور خونه میگردوندمت خسته که میشدم زهره خاله با عزیز این کارو میکردن تا آروم میشدی .قطره استامینفون هم که هر چهار ساعت یکبار باید میخوردی.تا تبت بالا تر نره آخه خیلی تب داشتی.شب هم اومدیم خونه ولی تو اصلا شب خوب نخوابیدی،همش بیدار میشدی و ناله میکردی منم پا به پای توبیدار بودم تا یه موقع تبت بیشتر نشه .جمعه هم مادر جون میخواست  برا برسامی آَش دندونی درست کنه صبح ،بابایی من و تو رو برد خونه مادرجون اینا .خاله شهره هم مارو شام دعوت کرده بود.وقتی رفتیم خونه مادر جون عمه مریم گفت میخوایم یه جشن خودمونی بگیریم منم اس ام اس دادم به خاله که ما دیرتر میایم اونجا..آش دندونی برسامی عصر آماده شد و شب هم یه جشن خودمانی گرفتیم و تو همراه بابایی و برسامی کلی عکس گرفتی. کیک هم بریدیم و بعد رفتیم خونه خاله شهره.خلاصه دیروز خیلی خوش گذشت.خدارو شکر تب تو هم اومده بود پایین اما من برای اطمینان بهت قطره مسکن میدادم .شبم خوب خوابیدی.اما شیر خیلی کم میخوری .امروز از دکترت وقت میگرم تا ببرمت پیشش. الانم لالا کردی و به من اجازه دادی تا بیام تو وبلاگت برات خاطره این دو روزو بنویسم.

پسر نازم من و بابایی خیلی زیاد دوستت داریم همیشه بهترینارو برات آرزومندیم.با تاخیر، ورود به پنج ماهگی مبارکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان زهره
26 آذر 90 12:36
سلام . مامان زهره عزیزممنون که به وبلاگ سپهر سر زدین خدا سپهر شمارم حفظ کنه.
مامان محمدجواد
27 آذر 90 11:24
سلام سلام صدتا سلام .
آره بخدا خیلی شیطونن . امروز صبح نمیدونی چیکار می کرد این محمدجواد ما


حالا شیطون ترم میشه