سپهرسپهر، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره

برای سپهر و سوگند...................گلهای همیشه بهار زندگی ام

چهار ماهگی سپهر

سلام سپهرم .صبح قشنگ پاییزیت بخیر.پس فردا چهار ماهگیتو تموم میکنی وبه امید خدا وارد پنج ماه میشی . پس فردا وقت واکسن چهار ماهگیت هم هست .از حالا دلشوره ی پس فردا رو گرفتم .آخه شنیدم از عوارض این واکسن ،دونه های قرمزه که رو بدن بچه ها میشینه.اما باید هر طور شده واکسن بزنی چون  سلامتی تو بیشتر از هر چیزی مهمه. پسر گلم تازگیا غلت زدن و یاد گرفتی ،دستاتو مشت میکنی میاریشون جلو بعد یهو بر میگردی .دل هیچ کسو نمیشکنی و به همه لبخند میزنی .وقتی میخوای بخوابی باید دستمو بگیری و بعد بخوابی و گر نه به هیچ وجه نمیخوابی و همش غر میزنی. تازه، آهنگ خوابت حرف نداره ،اینقدر از خودت صدا در میاری تا بلاخره خوابت ببره.قربونت برم من که اینقدر شیرینی...
22 آذر 1390

عاشقتم پسرم

 عاشقتم پسرم سپهرم هر روز که از تولدت میگذره احساس میکنم که خیلی بیشتر از قبل دوستت دارم .نمیدونم این به خاطر شیطنتات هست یا نه اما الان بیشتر واژه مادر رو درک میکنم .نه اینکه فکر کنی قبلا دوست نداشتم نه معلومه که داشتم. اما حالا با قبل خیلی فرق میکنه الان راحتتر باهات ارتباط برقرار میکنم .میدونم منو میشناسی وقتی از کنارت رد میشم تو با چشات منو تعقیب میکنی و پشت سرم صدا در میاری. اونوقته که قند تو دلم آب میشه و خدارو صد هزار بار شکر میکنم که منو لایق مادر شدن دونست و تو فرشته ی مهربونو بهم هدیه داد. قربون خنده هات بشم که وقتی میخندی چشمات میدرخشه مثل الماس . گریه کردنات هم قشنگه نازم . تازه میفهمم که عشق مادری چیه .هیچ مادری تو د...
4 آذر 1390

همین جوری

پسر عزیزم چند روزی میشه که نتونستم به وبلاگت سر بزنم و برات یادداشت بنویسم آخه این چند روز خونه ی خودمون نبودیم .از چهارشنبه هفته ی پیش که بابایی رفته بود دانشگاه ،من و شما هم رفتیم موندیم خونه آقا جون اینا . سپهر جان، خاله من که همراه همسرشون رفته بودن زیارت خونه خدا،به سلامتی برگشتن .ما هم برا استقبال رفتیم و چون شب بود شما تو بغل من خوابیده بودی و تا وقتی که برگردیم خونه تو خواب ناز بودی اما وقتی رسیدیم خونه تو از خواب یبدار شدی و دیگه نخوابیدی.منم مجبور شدم باهات بازی کنم تا که خوابت ببره ومنم بتونم بخوابم..جمعه هم واسه ناهار رفتیم خونه خاله.قربونت برم که اونجا اذییتم نکردی و مثل فرشته ها آروم و ساکت بودی و خودتو تو دل همه جا کردی. &...
30 آبان 1390

تقدیم به سپهر و باباییش

پدری دست بر شانه پسر گذاشت و از او پرسید:تو میتوانی مرا بزنی یا من تورا؟ پسر جواب داد: من پدر ناباورانه دوباره سوال را تکرار کرد ولی باز همان جواب را شنید با ناراحتی از کنار پسر رد شد بعد از چند قدم دوباره سوال را تکرار کرد شاید جوابی بهتر بشنود. ... ... پسرم من میزنم یا تو؟ این بار پسر جواب داد شما میزنی؟ در گفت چرا دوبار اول این را نگفتی؟؟؟ پسر جواب داد تا وقتی دست شما روی شانه من بود عالم را حریف بودم ولی وقتی دست از شانه ام کشیدی قوتم را با خود بردی!  
27 آبان 1390

من و خدا

زندگي كردن مثل دوچرخه سواري است. آدم نمي افتد، مگر اين كه دست از ركاب زدن بردارد. اوايل، خداوند را فقط يك ناظر مي ديدم، چيزي شبيه قاضي دادگاه كه همه عيب و ايرادهايم را ثبت مي‌كند تا بعداً تك تك آنها را به‌رخم بكشد. به اين ترتيب، خداوند مي خواست به من بفهماند كه من لايق بهشت رفتن هستم يا سزاوار جهنم. او هميشه حضور داشت، ولي نه مثل يك خدا كه مثل مأموران دولتي. ولي بعدها، اين قدرت متعال را بهتر شناختم و آن هم موقعي بود كه حس كردم زندگي كردن مثل دوچرخه سواري است، آن هم دوچرخه سواري در يك جاده ناهموار! اما خوبيش به اين بود كه خدا با من همراه بود و پشت سر من ركاب مي‌زد. آن روزها كه من ركاب مي‌زدم و او كمكم مي‌كرد، تقريباً ...
27 آبان 1390

تعیین جنسیت

سلام کوچولوی دوست داشتنی من. بلاخره روزی رو که منتظرش بودم رسید ومن و بابایی رفتیم برای تعیین جنسیت . آقای دکتر بعد از سونو گرافی بهمون گفت که نینی شما پسره. منو بابایی کلی ذوق کردیم و خوشحال شدیم . آقای دکتر گفت که طول استخوان ران نینی ۳ سانتی متر ه و رشد نی نی خیلی خوبه و سالمه. ازمطب  دکتر که بیرون اومدیم بابایی با شور و شوق فراوان زنگ زد به مامانی و گفت که نینیمون پسرهو حلشم خیلی خوبه  .مامانی خیلی خوشحال شد .و گفت که مهم نیست که جنسیتش چیه مهم اینه که سالمه .بعدشم به بقیه زنگ زدیم و به همه گفتیم .خاله زهره که خیلی خوشحال شد .همش قربون صدقت میرفت .عزیزدلم فرشته کوچولوی من از اون روز تکونات بیشتر شده و به...
19 آبان 1390