آشنایی
سلام گنجشک کوچولو
امروز تصمیم گرفتم که برات از ازدواج خودمو بابایی بگم
من و بابایی سال هشتاد و شش با هم اشنا شدیم. .(البته از طریق خانواده ها )،بعدشم بابایی که تصمیم قطعی برای رفتن از ایران گرفته بود با دیدن من و اشنا شدنمون تصمیمشو عوض کرد و موندنی شد (.البته اینم بگما ،بابایی میگه هنوزم به رفتن فکر میکنم اما با خانوادم نه تنهایی.)
بعدش روز 5 ابان ماه رفتیم دفتر خانه ازدواج و با هم یکی شدیم .
دوران نامزدی با همه بدی و خوبیش تموم شد و بالاخره روز 24 اردیبهشت سال هشتاد و هفت جشن عروسی گرفتیمو و رفتیم زیر یه سقف .
بابایی از همون اوایل ازدواج دلش بچه میخواست .امامن نه .
چون من دانشجو بودم و برام سخت بود که بخوام به این زودی بچه دار شم .
ولی بابایی همچنان اصرار داشت تا نی نی دار بشیم .
کم کم منم راضی شدم تا یه نفر دیگه به جمع دو نفریمون اضافه بشه و بشیم سه نفر .
اما انگار خدای مهربون صلاح نمی دونست که به ما یه نی نی ناز و قشنگ بده .
روزها میومدن و میرفتن اما از تو خبری نبود .تا اینکه یه شب من خواب دیدم که یه نی نی خوشگل تو بغلمه و داره منو نگا میکنه و میخنده .دو سه روز بعد من دل درد داشتم . شب به بابایی گفتم از داروخونه بیبی چک بگیره.شب دلهره داشتم برای همینم امتحان نکردم .
صبح که از خواب بیدار شدم با ترس و لرز بیبی چک و امتحان کردم و باکمال ناباوری دیدم که بیبی چک دو خط رو نشون داد .
مثل تو فیلما چشامو مالیدمو دوباره نگا کردم . فکر میکردم خواب میبینم .اما خواب نبودم همش واقعی بود .
از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم . همش خدارو شکر میکردم .
بعد از چند دقیقه زنگ زدم به بابایی ،وقتی خبر و بهش دادم ،از ته دل خندید. همش میگفت مطمینی؟
بعدشم رفتم آز دادم و کاملا مطمین شدم .فردای اون روزم به بزرگترا خبرشو دادیم همه خوشحال شدن .الان تو هفدهمین نوه عزیز جون و آقا جونی و دومین نوه مادر جون و پدر هستی .
این ماجرای ازدواج من و بابایی و اومدن گنجشک قشنگم به زندگیمونه .