سپهرسپهر، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

برای سپهر و سوگند...................گلهای همیشه بهار زندگی ام

پایان انتظار

1390/5/23 15:54
240 بازدید
اشتراک گذاری

پسر کوچولوی منلبخندقلب

امروز که دارم برات تو وبلاگت یادداشت میزارم رفتم داخل هفته 39.

چهار شنبه که برای چکاب رفته بودم پیش خانم دکتر،بهترین زمان برای سزارین و بیست و چهارم مرداد تعیین کرد یعنی یه روز دیگه .

خانم دکتر به من و بابایی گفت که وزنتم حدود سه کیلو هستش .لبخند

بیست و چهارم مرداد دو روز دیگس یعنی دو شنبه

پسر گلم ،جو جوی مامانی تو دو روز دیگه خونه آبکی و تنگ و تاریکو ترک میکنی و. چشمای قشنگت رو به این دنیا باز میشه .

از خدای مهربون که تو رو به من و بابایی هدیه داد  میخوام که همیشه مراقبت باشه

.پسرکم دوست دارم که وقتی بزرگ شدی  همیشه خوب و مهربون باشی ،میخوام جوری تربیتت کنم که خدای مهربونم از تو راضی باشه .

niniweblog.com

انگار همین دیروز بود که جواب آزمایشو

گرفتم ،جواب ازمایشی که اومدن تو رو مژده میداد .بعد ش زنگ زدم به بابایی و بهش گفتم که داره پدر میشه ،نمیدونی چه ذوقی کرد بابایی .

از اون روز بیشتر مراقبم بود.

تا هفته هفتم که برم سونوگرافی تا از وجودت مطمین بشم دل تو دلم نبود ،اون روز با بابایی رفتیم سونوگرافی توی مانیتور یه چیزی شکل ماهی بود که اون تو بودی تو دل من .چقدر اون روز روز خوبی شد برا من و بابا .

بعد از اون ،هفته دوازدهم بودم که دوباره رفتم سونو ،اون موقع چون کوچولو بودی کاملإ تو مانیتور جا شده بودی .اون روز چقدر قربون صدقه تو رفتم .niniweblog.com

ششم فروردین بود که من و بابایی رفتیم سونو برا تعیین جنسیت .وقتی خوابیدم رو تخت ،چشمم به مانیتور بود که دکتر گفت جنسیت (پسر)،بابایی دوباره9 پرسید :چی آقای دکتر؟ دکتر دوباره گفت پسر .

لبخند بابایی دیدنی بود وقتی که کلمه پسر و از زبون دکتر شنید،نه اینکه از دختر بدش بیاد نه ،به دلش افتاده بود که موجود کوچولوی داخل شکم من پسره ،وقتی با تو حرف میزد تو رو به اسم سپهر صدا میکرد ،من میگفتم آخه از کجا میدذونی پسسره ،میگفت من اطمینان دارم که بچه اول من پسره.

خلاصه خبر پسر بودن تو رو به همه دادیم .

اون موقع ها میگفتم خدایا کی میشه که سپهرم به دنیا بیاد و من بغلش کنم ،حس مادر شدنم و باور کنم .حالا فقط دو روز مونده که بیای پیشم .

خوبه که اولین کسی هستم که تو رو میبینم .

از طرفی دلم برا تکونات تنگ میشه از طرفی تو دیگه بیرونی و میتونم حسست کنم .

راستش و بخوای یه کم میترسم ،دست خودم نیست این ترس .

ولی همه میگن چیزی نیست و اصلا ترس نداره.niniweblog.com

سپهرم این آخرین خاطره ای بود که از دوران بارداریم و وقتی که تو هنوز تو دلمی نوشتم انشالله ادامه خاطراتتو از لحظه دنیا اومدنت تا وقتی که خودت بتونی بنویسی بعد از دنیا اومدنت مینویسم .با تمام وجودم دوستت دارم مراقب خودت باش.لبخند



پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)