سپهرسپهر، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

برای سپهر و سوگند...................گلهای همیشه بهار زندگی ام

اولین فرصت

1390/7/10 15:55
217 بازدید
اشتراک گذاری

پسر كوچولوی من سلام

اين اولين فرصتي كه بعد از تولد تو گل قشنگم به دست آوردم تا تو وبلاگت يادداشت بنويسم . امروز تو چهل و هفت روز كه به دنيا اومدی .و دنيای من و بابايی رو قشنگ كردی . از وقتی كه تو به دنيا اومدی همه ساعات روزم با تو پر ميشه ،حتی متوجه نميشم كی روز شد و كی شب . تو انقدر دوست داشتنی هستي كه دلم ميخواد محكم به آغوش بكشمت. حالا ميخوام از روز به دنيا اومدنت برات بنويسم تا وقتی بزرگ شدی اين يادداشت و بخونی و بدونی كه اون روز چه جوری به من و تو بابايی گذشت : طبق قراری كه با خانم دكتر مردی گذاشته بوديم ،من بايد روز بيست و چهارم مرداد ميرفتم بيمارستان و بستری ميشدم ،شب قبلش يه غذای مختصری خوردم با مايعات فراوان تا فردا به مشكلی بر نخورم .سحر كه من وبابايی بيدار شديم ،من ديگه هيچی نخوردم اما بابايی يه كمی غذا خورد و نمازشو خوند باس خوشگلام و پوشيدم و از صل بود مجبور شدم چهل و پنج دقيقه تو اتاق انتظار منتظر بشينم . وقتی نوبت من شد از بابابايی خواستم تا قبل از رفتن به بیمارستان  از من و تو كه تو دلم بودی چند تا عكس يادگاری بگيره . بابايی هم دلمون و نشكست و چند تا عكس ازمون گرفت . بعدش آماده شديم تا راهی بيمارستان بشيم .بابايی منو از زير قران رد كرد و من از در خونه بيرون اومدم ،بابايی پشت سرم آب ريخت بعد باهم سوار ماشين شديم و رفتيم دنبال دو تا مامانا تا اونارم با خودمون به بيمارستان ببريم . وقتی رسيديم بيمارستان بابايی رفت تا كارای پذيرشو انجام بده تو اين فاصله من و مامانا نشسته بوديم رو صندلی و اونا داشتن منو دلداری ميدادن كه چيزی نيست و از عمل نترس .بلاخره كار پذيرش انجام شد و من بستری شدم .بگذريم كه پارتی بازی يه پرستار كه خواهرشو زودتر ازمن وارد اتاق عمل كرد و من با سوندی كه بهم وبایی و خاله شهره كه هر دوشون پيشم بودن خداحافظی كردم رفتم داخل اتاق عمل. اونجا بهم امپول بی حسی زدن و منو اماده كردن برا عمل .بعد از چند لحظه ديدم كه يه موجود كوچولوی دوست داشتنی رو كه نه ماه تو دلم بود و من بيتاب ديدنش بودم كنارم رو تخت خوابوندن. تو مدام گريه ميكردی جيغ ميكشيدی انگار كه دوست نداشتی از خونه تنگ و تاريك و پر از آبت دست بكشی بيای پيش ما .اما بايد به خاطر خوشحال كردن من و بابايی كه اينهمه وقت منتظر ديدن گل روی تو بوديم از اون خونه تاريك بيرون ميومدی . من تمام مدتی كه تو داشتی گريه ميكردی نگات ميكردم قربون صدقه تو ميرفتم .اما يك دفعه نتونستم نفس بكشم و داشتم خفه ميشدم .احساس كردم ديگه نميتونم تو رو ببينم و دارم ميميرم اما خانم دكتر كه حال خراب منو ديد سريع پرستار و صدا كرد و خانم پرستار بهم آمپول زد و من كم كم به حالت اولم برگشتم / بعدشم تو رو كه ديگه آروم شده بودی رو بردن بيرون تا به بقيه نشونت بدن و منم بردن اتاق ريكاوری و بعد از چند دقيقه منم به بخش منتقل كردن .و فردا مرخص شديم و امديم خونه ی آقا جون اينا ،ده روزاول زندگيتو اونجا مونديم.راستی وزنت موقع تولدت 3450كيلو گرم بود و قدت 50 سانت .

مراسم اسم گذاری

 روز دهم زندگيت واسه سلامتيت يه گوساله قربونی كرديم وافطاری داديم و مراسم اسم گذاری گرفتيم.و پدرت (بابای بابايی )تو گوشت اذان و اقامه گفت وتو گوش راستت اسم قشنگ علی و تو گوش چپت اسم قشنگ رضا (به نيت امام رضا عليه سلام ) رو صدا كرد .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)