سپهرسپهر، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

برای سپهر و سوگند...................گلهای همیشه بهار زندگی ام

اتفاقات گذشته

1390/11/3 13:54
337 بازدید
اشتراک گذاری
نباتم سلام پسر خوشگلم فکر میکنم از آخرین پستی که برات نوشتم بیشتر از دو هفته میگذره. منو ببخش که نتونستم تو این مدت بیام و برات بنویسم .آخه میدونی چند وقتی که اینترنت نداریم برا همین نمی تونم بیام تو وبلاگت . حالا میخوام تا اونجا که یادم میاد که تو این چند وقت چه اتفاقاتی افتاده رو برات بنویسم . تو پست قبلی نوشته بودم که مریض شدی و میخوایم ببریمت دکتر.اونروز دکتر بردیمت و برات دارو نوشت ولی دو روز بعد حالت بدتر شد و طوری بود که با هر سرفه کردنت کلی گریه میکردی چون سینت بد جور درد میگرفت.اب ریزش شدید از بینی داشتی و صدات بد جور گرفته بود به علاوه سینت خیلی بد خس خس میکرد .دوباره من و بابایی به همراه آقا جون بردیمت دکتر .دکتر بعد از معاینه گفت که باید از سینت عکس رنگی بگیریم تا بتونه برات دارو تجویز کنه منو بابایی خیلی نگران شده بودیم .اقا جون موند تو مطب و منو بابا تو رو بردیم رادیولوژی. متاسفانه چون دیر وقت بود هیچ مرکز رادیولوزی باز نبود برا همین دوباره اومدیم مطب و از دکتر خواستیم تا برات دارو بنویسه تا فردا که ببریمیت رادیولوژیِ .ولی دکتر قبول نکرد و گفت تا عکس و نبیبنم نمیتونم براش دارو بنویسم. برید و هر جور شده از سینش عکس بگیرید.منشی دکتر گفت که ببرینش بیمارستان تا اونجا ازش عکس بگیرن .ما هم بردیمت بیمارستان بهشتی.خدارو شکرقسمت رادیولوژی بلیمارستان باز بود و تونستیم از سینه شما عکس رنگی بگیریم .(تو مرکز رادیولوژی وقتی گذاشتمت رو تخت تا امادت کنم برا عکس تو یه دفعه پاهاتو بردی بالا و غلت زدی و ما کلی خندیدیم که تو اون حال هم دست از شیطونی بر نمیداری)خلاصه عکست رو بردیم تا دکتر ببینه .اون شب برف هم میبارید .دکتر بعد از دیدن عکست گفت که خدا رو شکر هیچ عفونتی تو ریه هات نیست و فقط آنفلانزا گرفتی . سه تا شربت از نوع خارجی برات نوشت و تاکید کرد که حتما باید خارجیشو تهیه کنین تا زودتر خوب بشی .کل دارو خانه های زنجان و زیرو رو کردیم تا تونستیم داروهاتو بخریم .از اونجا هم رفتیم خونه آقا جون اینا تا شب رو اونجا بمونیم .بابایی هم اومد خونه. تا دوشنبه اونجا موندیم .تو این مدت عمو علی زنگ زد حالتو پرسید. عمه مریم هم اس ام اس داد و حالتو پرسید و قرار شد وقتی حالت بهتر شد برات ردبول بخره تا بخوری و تا حالا که نخریده . شوخی کردم مامان جون آخه شما که نمیتونی ردبول بخوری چون چوچولویی هنوز. خاله ها هم که اومدن خونه عزیز جون اینا واسه عیادت شما . خلاصه تا الانم که سرفه میکنی .الهی من قربونت برم مامان. راستی تا یادم نرفته از کارایی که انجام میدی بنویسم : وقتی سرفه یا عطسه میکنی بلافاصله بعدش میخندیاین برا همه خیلی جالبه..این کارت از وقتی که دنیا اومدی باهات بود تا الانم ادامه داره ولی نمیدونم چرا همش یادم میرفت بنویسم تو وبلاگت . تازگیا هم یاد گرفتی هر جا من میرم میخوای باهام بیای و نمیزاری به کارام برسم .این حرکتت کلافم میکنه چون دایما باید بغلت کنم و بگردونمت . حمومم که میری شیرجه میزنی تو وان و اگه یه لحظه ازت غافل بشم با کله میری توش . یه فیلم هست تو گوشیم که توش یه عروسک داره شعر میخونه. این فیلمو خیلی دوست داری و تو اوج گریه هات که هیچ جوری نمیشه ارومت کرد وقتی این فیلمو روشن میکنم آروم میشی و نگاش میکنی . تازگیا یاد گرفتی تو رورویک بشینی برات اندازش کردیم که باهات به زمین برسه . آواز خوندن وقت خوابت هم چند وقتی بود که یادت رفته بود ولی از یک شنبه هفته پیش دوباره وقت خواب یه دهن آواز میخونی صداتم ظبت کردم بزرگتر که شدی میدمش گوش بکنی . راستی خیلی قلقلکی هستی. این پست خیلی طولانی شد پس همینجا تمومش میکنم . اینو یادت باشه پسرممن و بابایی همیشه دوستت دارم وبه خاطر داشتنت روزی هزار بار خدارو شکر میکنیم .
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)