سپهرسپهر، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

برای سپهر و سوگند...................گلهای همیشه بهار زندگی ام

روزهای تلخ

گل من سلام قربونت برم عزیزم که بهترینی برام پسرم قراره تو وبلاگت خاطراتو بنویسم چه خوب و چه بد. دو دل بودم که این پستو برات بزارم یا نه ولی با خودم فکر کردم  بعدا که بزرگتر شدی و تونستی وبلاگت رو بخونی بدونی که آدما روزاهای سختی هم دارن و همه چی وفق مراد آدما پیش نمیره .پس ادم باید صبور باشه و توکلش به خدا که همه چی دست اونه . دو سه ماهه که یکمی زندگی برا ما سخت شده بنا به دلایلی که نمیشه اینجا نوشت .منم چندان حال و حوصله درست و حسابی ندارم همش گیج میزنم میدونم بابایی هم حالش بهتر از من نیست ولی به روش نمیاره. خدارو شکر تو هنوز کوچولویی و نمیفهمی دور و برت چی میگذره .اوضاع زندگیمون یه خورده درهمو برهمه. خدا کنه این دو ماه هم ز...
10 بهمن 1390

اتفاقات گذشته

نباتم سلام پسر خوشگلم فکر میکنم از آخرین پستی که برات نوشتم بیشتر از دو هفته میگذره. منو ببخش که نتونستم تو این مدت بیام و برات بنویسم .آخه میدونی چند وقتی که اینترنت نداریم برا همین نمی تونم بیام تو وبلاگت . حالا میخوام تا اونجا که یادم میاد که تو این چند وقت چه اتفاقاتی افتاده رو برات بنویسم . تو پست قبلی نوشته بودم که مریض شدی و میخوایم ببریمت دکتر.اونروز دکتر بردیمت و برات دارو نوشت ولی دو روز بعد حالت بدتر شد و طوری بود که با هر سرفه کردنت کلی گریه میکردی چون سینت بد جور درد میگرفت.اب ریزش شدید از بینی داشتی و صدات بد جور گرفته بود به علاوه سینت خیلی بد خس خس میکرد .دوباره من و بابایی به همراه آقا جون بردیمت دکتر .دکتر بعد از معاینه گفت...
3 بهمن 1390

کارهای دوست داشتنی سپهر

سلام جیگر مامان عشق من دوباره سرما خوردی البته فکر کنم از بابا جونت گرفتی چون ایشون هم مریضن و در مرخصی به سر میبرن .منم شدم برا شما دوتا پرستار هی این و بیار حالا اونو ببر.عیبی نداره عزیزم شما دو تا خوب بشین من حاضرم هر کاری انجام بدم . تازگیا چند تا چیز یاد گرفتی گلم اولیش اینه که از پری روز جیغ زدن و یاد گرفتی و مدام از ته حلقت جیغ میکشی . دومیش اینه که تونستی اسباب بازی هاتو  رو بگیری تو دستت و بازیشون بدی. سومیش اینه که کامل غلط میزنی و سعی میکنی چهار دست و پا بری . بعضی وقتا دلت می خواد فرنی بخوری و گاهی وقتا هم شیر میخوای و لب به فرنی نمیزنی . وقتی دلت فرنی نمیخواد لبتو جمع میکنی بعد با تمام قدرتت بووو م...
15 دی 1390

وصیت لقمان به پسرش

وصیت لقمان به پسرش  پسرم ! گروهی ، اگر احترامشان کنی تو را نادان میدانندو اگر .....بی محلیشان کنی از   از گزندشان بی امانی . پس در احترام ،اندازه نگهدار. * *پسرم! سخت ترین کار عالم محکوم کردن یک احمق است. خون خودت را کثیف نکن ضمنا چرچیل هیچگونه نسبتی با طایفه ما ندارد. بچه هایش ادعای ارث نکنند. با کسی که شکمش را بیشتر از کتاب هایش دوست دارد ، دوستی مکن. *پسرم دوستانت را با یک لیوان آب خوردن امتحان کن! آب را به دستشان بده تا بنوشند بعد بگو تا دروغ بگویند! اگر عین آب خوردن دروغ گفتند از آنان بپرهیز. * در پیاده رو که راه می روی، از کنار برو. ملت می خواهند از کنارت رد شوند. گریه کن. اگر کسانی از سر نادانی به تو خ...
23 آذر 1390

چهار ماهگی سپهر

سلام سپهرم .صبح قشنگ پاییزیت بخیر.پس فردا چهار ماهگیتو تموم میکنی وبه امید خدا وارد پنج ماه میشی . پس فردا وقت واکسن چهار ماهگیت هم هست .از حالا دلشوره ی پس فردا رو گرفتم .آخه شنیدم از عوارض این واکسن ،دونه های قرمزه که رو بدن بچه ها میشینه.اما باید هر طور شده واکسن بزنی چون  سلامتی تو بیشتر از هر چیزی مهمه. پسر گلم تازگیا غلت زدن و یاد گرفتی ،دستاتو مشت میکنی میاریشون جلو بعد یهو بر میگردی .دل هیچ کسو نمیشکنی و به همه لبخند میزنی .وقتی میخوای بخوابی باید دستمو بگیری و بعد بخوابی و گر نه به هیچ وجه نمیخوابی و همش غر میزنی. تازه، آهنگ خوابت حرف نداره ،اینقدر از خودت صدا در میاری تا بلاخره خوابت ببره.قربونت برم من که اینقدر شیرینی...
22 آذر 1390

عاشقتم پسرم

 عاشقتم پسرم سپهرم هر روز که از تولدت میگذره احساس میکنم که خیلی بیشتر از قبل دوستت دارم .نمیدونم این به خاطر شیطنتات هست یا نه اما الان بیشتر واژه مادر رو درک میکنم .نه اینکه فکر کنی قبلا دوست نداشتم نه معلومه که داشتم. اما حالا با قبل خیلی فرق میکنه الان راحتتر باهات ارتباط برقرار میکنم .میدونم منو میشناسی وقتی از کنارت رد میشم تو با چشات منو تعقیب میکنی و پشت سرم صدا در میاری. اونوقته که قند تو دلم آب میشه و خدارو صد هزار بار شکر میکنم که منو لایق مادر شدن دونست و تو فرشته ی مهربونو بهم هدیه داد. قربون خنده هات بشم که وقتی میخندی چشمات میدرخشه مثل الماس . گریه کردنات هم قشنگه نازم . تازه میفهمم که عشق مادری چیه .هیچ مادری تو د...
4 آذر 1390

همین جوری

پسر عزیزم چند روزی میشه که نتونستم به وبلاگت سر بزنم و برات یادداشت بنویسم آخه این چند روز خونه ی خودمون نبودیم .از چهارشنبه هفته ی پیش که بابایی رفته بود دانشگاه ،من و شما هم رفتیم موندیم خونه آقا جون اینا . سپهر جان، خاله من که همراه همسرشون رفته بودن زیارت خونه خدا،به سلامتی برگشتن .ما هم برا استقبال رفتیم و چون شب بود شما تو بغل من خوابیده بودی و تا وقتی که برگردیم خونه تو خواب ناز بودی اما وقتی رسیدیم خونه تو از خواب یبدار شدی و دیگه نخوابیدی.منم مجبور شدم باهات بازی کنم تا که خوابت ببره ومنم بتونم بخوابم..جمعه هم واسه ناهار رفتیم خونه خاله.قربونت برم که اونجا اذییتم نکردی و مثل فرشته ها آروم و ساکت بودی و خودتو تو دل همه جا کردی. &...
30 آبان 1390

تقدیم به سپهر و باباییش

پدری دست بر شانه پسر گذاشت و از او پرسید:تو میتوانی مرا بزنی یا من تورا؟ پسر جواب داد: من پدر ناباورانه دوباره سوال را تکرار کرد ولی باز همان جواب را شنید با ناراحتی از کنار پسر رد شد بعد از چند قدم دوباره سوال را تکرار کرد شاید جوابی بهتر بشنود. ... ... پسرم من میزنم یا تو؟ این بار پسر جواب داد شما میزنی؟ در گفت چرا دوبار اول این را نگفتی؟؟؟ پسر جواب داد تا وقتی دست شما روی شانه من بود عالم را حریف بودم ولی وقتی دست از شانه ام کشیدی قوتم را با خود بردی!  
27 آبان 1390

من و خدا

زندگي كردن مثل دوچرخه سواري است. آدم نمي افتد، مگر اين كه دست از ركاب زدن بردارد. اوايل، خداوند را فقط يك ناظر مي ديدم، چيزي شبيه قاضي دادگاه كه همه عيب و ايرادهايم را ثبت مي‌كند تا بعداً تك تك آنها را به‌رخم بكشد. به اين ترتيب، خداوند مي خواست به من بفهماند كه من لايق بهشت رفتن هستم يا سزاوار جهنم. او هميشه حضور داشت، ولي نه مثل يك خدا كه مثل مأموران دولتي. ولي بعدها، اين قدرت متعال را بهتر شناختم و آن هم موقعي بود كه حس كردم زندگي كردن مثل دوچرخه سواري است، آن هم دوچرخه سواري در يك جاده ناهموار! اما خوبيش به اين بود كه خدا با من همراه بود و پشت سر من ركاب مي‌زد. آن روزها كه من ركاب مي‌زدم و او كمكم مي‌كرد، تقريباً ...
27 آبان 1390