سپهرسپهر، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

برای سپهر و سوگند...................گلهای همیشه بهار زندگی ام

پسر شیطون من

سلام جو جوی مامان امروز بازم یبوست داشتی و خیلی اذیت شدی ولی خدارو شکر الان حالت خوبه و لالا کردی منم فرصت و غنیمت دونستم واومدم   برات یادداشت بنویسم. دیشب نمیخوابیدی همش بهونه میگرفتی ،تا گهواره وایمییستاد صدای توهم در میومد ازبس گهوارتو تکون دادم دستم درد گرفت اما بلاخره خسته شدی و خوابت برد.منم تونستم بخوابم. تازگیا خیلی شیطون شدی همش میخوای بازی کنی ،دوست داری تو بغل بگردونیمت ،با تعجب این ور و اون ور و نگا میکنی ،اونوقته که خیلی خوردنی میشی.به روشنایی خونه عزیز جونینا خیلی علاقه داری،وقتی چشمت بهش میافته از ته دل میخندی . گل قشنگم چند روز که داره بارون میباره آخه فصل پاییز از راه رسیده .این اولین پاییز بعد از تولد توس...
12 فروردين 1391

دو ماهگی

 سپهرم سلام الان که دارم برات تو وبلاگت یادداشت میذارم، صبحه ،توخوابیدی ومن پشت میز کامپیوترم . عزیز دلم دیروز تو دو ماهو تموم کردی ووارد سه ماه شدی. واسه همین دیروز بردمت مرکز بهداشت و واکسیناتور واکسن دو ماهگیتو تزریق کرد. قربون پسر گلم بشم که مثل فرشته ها خوابیده بود وموقع زدن واکسن به پاش کمی گریه کرد و وقتی بغلش کردم آروم شد و دوباره تو بغلم خوابش برد. حالا میخوام از کارهایی که میتونی و دوست داری انجامشون بدی تو وبلاگت بنویسم : دیگه میتونی سرتو نگه داری و کنترلش کنی . ازآب سرد خوشت نمیاد و آب گرم دوست داری. وقتی روتو با پتو میکشم پاهای کوچولوتو تند تند تکون میدی و پتو رو از روت باز میکنی. از آویز تختت خوشت میاد و...
12 فروردين 1391

ماجرای دکتر بردن پسری و خوردن فرنی برای اولین بار

سلام پسر خوشگل من یکشنبه من و بابایی بردیمت پیش اقای دکتر صادق زاده تو مطب دکتر لالا کرده بودی یه خورده بعد چشمای قشنگتو باز کردی و با تعجب فراوان همه جارو نگا کردی.خواستی بلندت کنیم .سر پا که شدی به هر کس که اونجا بود خندیدی.خلاصه تو مطب سوژه شوده بودیم همه به ما نگا میکردن بس که شما به همه میخندیدی. مخصوصا به یه پسر توپولو که فکر میکنم دو ساله بود میخواستی بری بغل اون. خلاصه نوبت ما شد و رفتیم داخل مطب.تو بغل بابایی بودی و با تعجب داشتی به آقای دکتر نگا میکردی .دکتر داشت به ما توضیح میداد که چه بکنید و چه نکنید و شما فکر میکردی که دکتر داره شمارو میخندونه شروع میکردی به خندیدن و صدا در آوردن.اقای دکتر هم همش برای شما کلمه جان رو است...
12 فروردين 1391

سال نو مبارک

سلام شکوفه گیلاسم سال نو مبارکت باشه عزیز دلم.خوش به حال من و بابایی که امسال رو با حضور تو جشن گرفتیم. لحظه تحویل سال نو نشسته بودی رو پای بابایی و داشتی با اون چشای قشنگت تلویزیون رو نگا میکردی ومن کنار تو و بابایی داشتم دعای تحویل سال رو زمزمه میکردم .تو متعجب از این حرکات .و من و بابایی خوشحال به خاطر حضورت. و حالا  هشت روز که از اومدن بهار میگذره. آخرین پستی که برات گذاشتم مربوط میشه به سال پیش. و این اولین پست امساله.گل قشنگم ما طبق برنامه ریزی که داشیم اول فروردین رفتیم به یه مسافرت چهار روزه به همراه عزیز جون و آقا جون  و خاله زهره . خیلی خوش گذشت. خیلی وقت بود که به مسافرت نرفته بودم .همیشه مسافرتامون ختم میشد...
8 فروردين 1391

چهار شنبه سوری

سلام گل مامان قربونت برم که دیشب سرما خوردی وامروز حتما میبرمت دکتر امروز دوشنبه ست .شما لالا کردی ،بابایی هم شرکته،منم پشت میز کامپیوترم.میخوام برات از این روزا بنویسم. اول اینکه دیشب با بابایی حرفم شد.یه دعوای کوچولو . تو هم با تعجب داشتی مارو نگا میکردی.بغض کرده بودی و میخواستی گریه کنی .مامانی ببخش مارو .اخه گاهی اوقات ما بزرگترا یه چیزیمون میشه و میپریم بهم.البته اینم بگما تقصیر بابایی بود.چون سر هر مسله ای داد و بیداد راه میندازه.منم باهاش قهر کردم .دلم بد جوری گرفته بود.از کارا و حرفای بابایی.میخواستم صبح زنگ زنم به مادر جون چوغولیشو بکنم ولی شب خودش از دلم در اورد و منت کشی کردو آشتی کردیم. پسرم نبینم تو بزرگ شدی و ...
22 اسفند 1390

از هر دری سخنی

  از آخرین پستی که برات گذاشتم خیلی وقته میگذره ببخش مامانو که وقت نمیکنه بیاد برات مطلب بذاره .اخه نزدیک عیده ووقت خونه تکونی. تو این چند وقت اتفاقایی افتاده که ننوشتم برات .اولیش اینه که خاله بابایی به رحمت خدا رفتن.مادر جون خیلی ناراحته و غصه دار .آخه خاله بابایی جوون بود.خدا بیامرزتش و صبر بده به بچه هاش و مادر جون. .تو این چند روز هوا خیلی سرده.توهم یه کوچولو سرما خوردگی داری.خوشبختانه تو خونه دارو داریم و بهت دارو میدم.تا خوب بشی..خدا کنه زودتر زمستون تموم بشه و این سرما خوردگیها کمتر بشه. برسامی هم مریض شده طفلک.همچین اشک میرزه و ناله میکنه که ادم دلش کباب میشه براش.ای عمه مریم که برسامی روتو سرما بردی ددر.حالا دوستم مییض...
17 اسفند 1390

پسرم داره میشینه

قربونت برم مامان که از امروز داری میشینی البته با کمک هوررررررررررررررررررررررررررررررا سپهری نشسته تو رورویک ،اونم جلوی، در دست به دهن منتظر بابایی   این عکسو جمعه گرفتم از شما مامانی ،تازه از خونه خاله اینا برگشته بودیم خونه اینجا تازه از حموم در اومدی.گل در اومد از حموم سنبل در اومد از حموم.قربون پسر خوش خندم برم من ...
23 بهمن 1390

مهمنی خونه خاله

  امروز شنبه ست .دو روز دیگه شش ماه تمام میشی قربونت برم الهی دیروز جمعه بود ما هم طبق قرار معمول جمعه ها میریم خونه مادر  اینا .اما دیروز خاله مریم زنگ زد و شام دعوتمون کرد خونشون ما هم شب رفتیم او.نجا .دیروز خونه خاله اینا کمی قریبی میکردی چون تازه یاد گرفتی جاهایی و کسایی که برات اشنا نیستن رو کمی با تعجب نگاه میکنی و دوست نداری بغل غریبه ها بری . پسر خاله سعید با خانمش از قزوین اومده بودن زنجان،خانم پسر خاله وحید هم بود .طفلی تازه باباشو از دست داده.خاله شهره اینا بنیامین و ماماتنش و دایی حسن اینا و دایی جلال اینا و آقا جون اینا هم دعوت بودن .ببین چند تا بچه اونجا بود :سپهر ،سام ،سوگل،نیایش،نریمان ،بنیامین. دیشب نور افش...
22 بهمن 1390

روزهای برفی

سلام پسر خوشگلم  الان که دارم برات مینویسم داره برف میباره . بارش قشنگ برف از پری روز شروع شده و تا این لحظه هم ادامه داره البتهگاهی قطع میشه ولی دوباره میباره.  شما هم کنار بخاری لالا کردی و داری خوابهای خوب میبینی .بابایی هم رفته شرکت . خاله شهره و خاله زهره هم صبح رفتن تهران واسه خرید. عزیز جونم که دیروز برگشته و برات دوتا بولیز خوشکل خریده. دیروز چون برف میبارید کلا خونه بودیم و نشد که بریم بیرون واسه همین هم دیروز حوصلت سر رفته بود و همش نق میزدی.تا وقتیکه بابایی از کارگاه برگشت خونه و تو کمی از نق زدنات کم شد .بعد از شام هم یه چرت کوچولو زدی و دوباره بیدار شدی و دلت بازی میخواست.تا ساعت دوازده شب کار من شده بود بازی...
13 بهمن 1390