آشنایی
سلام گنجشک کوچولو امروز تصمیم گرفتم که برات از ازدواج خودمو بابایی بگم من و بابایی سال هشتاد و شش با هم اشنا شدیم. .(البته از طریق خانواده ها )،بعدشم بابایی که تصمیم قطعی برای رفتن از ایران گرفته بود با دیدن من و اشنا شدنمون تصمیمشو عوض کرد و موندنی شد (.البته اینم بگما ،بابایی میگه هنوزم به رفتن فکر میکنم اما با خانوادم نه تنهایی.) بعدش روز 5 ابان ماه رفتیم دفتر خانه ازدواج و با هم یکی شدیم . دوران نامزدی با همه بدی و خوبیش تموم شد و بالاخره روز 24 اردیبهشت سال هشتاد و هفت جشن عروسی گرفتیمو و رفتیم زیر یه سقف . بابایی از همون اوایل ازدواج دلش بچه میخواست .امامن نه . چون من دانشجو بودم و برام سخت بود که بخوام به این زودی بچ...
نویسنده :
مامان سپهر و سوگند
15:49