سپهرسپهر، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

برای سپهر و سوگند...................گلهای همیشه بهار زندگی ام

من اومدم با خبرای خوب

سلام شکوفه بهاری من گل قشنگم  روزایی که پشت سر گذاشتیم خیلی روزای خوبی بود که فکر نکنم هیچ وقت از یادم بره.واسه اینکه من یه مادرم. جمعه، بیست و سوم تیر ماه  ،خونه عمه مریم بودیم که تو یه دفعه شروع کردی به راه رفتن دو سه قدم بیشتر نتونستی راه بری و خیلی زود نشستی اما اون لحظه یکی از بهترین لحظه های زندگیم شد.نمیدونی وقتی با چه ذوقی شروع به راه رفتن کردی چه جوری وجودمو غرق لذت کردی .اخی چه حس قشنگیه این حس مادری. حالا راه رفتنت بیشتر شده و میتونی بیشتر از سه قدم بری  آخ که اونوقت دلم برات پر میکشه. دیگه کم کم داری بزرگ میشی ،داری مرد میشی .کم کم دایره کلماتت  وسیع تر میشه .رگهام پر از زندگی میش...
2 مرداد 1391

مرواریدت مبارک

سپهری جونم فکر میکنم بیشتر از یه ماهه که نتونستم بیام وبلاگتو آپ کنم. ولی بلاخره امروز تصمیم گرفتم که بیام و برات بنویسم. عزیز دلم همونطور که میدونی نزدیک دو ماهه که اسباب کشی کردیم به خونه جدیدمون. این خونمون خیلی بهتر از خونه قبلیمونه.هم جامون بزرگتره هم همه چیزش عالیه. حالا یک تا خبر خوب گلم ،بلاخره مروارید دار شدی .شانزدهم خرداد >دندون کوچولوت از لثه  زد بیرون و چشم مارو روشن کرد.اما نا گفته نمونه که این دندون کوچولو چه بلا هایی سر ما نازل نکرد.از تب و ا س ه ا ل گرفته تا بیخوابی های روزانه و شبانه. هجده خردادهم عزیز جون برات آَش دندونک درست کرد و بین فامیلا پخش کردیم قرار بود که روز درست کردن آش دندونکت برات یه جشن کو...
11 تير 1391

خونه جدید

سلام گل پسرم امروز سه شنبه ست . سر منم خیلی شلوغه چون دارم وسایلامو جمع میکنم تا راهی خونه جدید بشیم.اما شما اجازه هیچ کاری رو بهم نمیدی بس که اویزون منی. گلم ممکنه حالا حالا ها نتونم بیام و وبلاگت رو اپ کنم .چون جایی که میریم متاسفانه تلفن نداره و دسترسی به اینترنت ممکن نیست.اما قول میدم همه چیزرو با جزییاتش یادم نگه دارم تا به حض دسترسی به اینترنت برات تو وبلاگت بنویسم. از جمعه هفته ی پیش برات بگم که تولد برسامی کوچولو بود به شما که خوش گذشت . به منم همین طور. اما وسطای جشن خسته شدی و لا لا کردی .خاله و مرسده جون و نریمان هم اومده بودن.نشد ازت عکس بگیرم چون خیلی شلوغ بود.اما انشالله تولد خودت کلی ازت عکس میگیرم و و وبلاگت می زارم. ...
5 ارديبهشت 1391

هشت ماهگی

سلام گلکم.گل همیشه بهارم ،امروز هشت ماهه شدی شیطونیاتم بیشتر شده کم کم داری کلمه های معنا دار میگی مثل مامان ،بابا ، ددرو قا قا. دیگه راحت چهار دست و پا میری و پدر بلند گو های دی وی دی رو در اوردی ،ولت میکنم سریع میری سراغ اینه شمعدون من .مجبور شدم بزارمش پشت مبل تا نتونی بری تکونش بدی .آروم آروم داری یاد میگری که بلند شی وایسی .میچسبی از من و چیزای دیگه بلند میشی ولی فعلا تعادل نداری . فدای تو بشم سپهرم.نمیدونی دلم چقدر گرفته .دلم گریه میخواد. بازم مریض شدی ایندفعه مریضیت خیلی بی حالت کرده.سه روزه که همش تو هول ولاییم.چون حالت اصلا تعریفی نداره پری شب منو بابایی تا صبح بالای سرت نشسته بودیم تا خدای نکرده حالت بد نشه . خدا رو شکر امر...
24 فروردين 1391

یلدات مبارک

پسرکم یلدات مبارک جیگرم . ببخشید که نتونستم زودتر بیام تو وبلاگت و ئیلدا رو بهت تبریک بگم .بعدا برات مینویسم که چرا دیر وبلاگتو آپ کردم .خیلی دوستت دارم اولین یلدای پسرم مبارک. اینم چند تا عکس از سپهر خوشگلم       ...
12 فروردين 1391

گل مامان شش ماهه شد

سلام گل مامان اتمام شش ماهگیت و ورودت به ماه هفتم مبارکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ.هورااا گلم یکشنبه از دکتر وقت گرفتم برات .تا ببریمت چکاب و کنترل ماهانه .شمایکشنبه  ازساعت 9 صبح تا وقتی که بریم دکتر بیدار بودی و اصلا لالا نکردی.  این نخوابیدنت  خیلی بی سابقه بود.معمولا تو روز سه تا خواب بیست دقیقه ای داری ولی یکشنبه اصلا خوابت نمییومد. آقای دکتر معاینت کرد و وزنت رو اندازه گرفت وزنت شده بود هشت و نیم کیلو .دکتر گفت که میتونم بهت موز و آب هویج بدم .در ضمن لثه هاتم معاینه کرد و گفت داری مروارید دار میشی ولی در اومدنش طول میکشه و هر چقدر دیر تر در بیا...
12 فروردين 1391

عید قربان

سلام آلوچه مامان سپهر جان دیروزعید قربان بود .یکی از قشنگترین عیدهای مسلمونا،عید قربان روزیه که هر کس توانشو داشته باشه باید گوسفند قربانی کنه .حالا بزرگتر که شدی خودت میفهمی که چرا تو این روز گوسفند قربانی میکنن. .امسال  عید قربان با وجود تو گل نازم خیلی قشنگتر بود.  پسر خوشگلم اولین عید قربان زندگیت  مبارکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  باشه . امسال هم مثل هر سال عید قربان ، اول رفتیم خونه آقا جون و عزیز جون ،ناهار خوردیم  وامدیم خونه مادر جون و پدر جون ،برسام کوچولوی جیگر با مامانش اونجا بودن . بعد شم مراسم کباب بازی شروع ...
12 فروردين 1391